داشتم لباس مردگانِ اردوگاه آشویتس را در دیگهای بزرگی میجوشاندم. افسر اساس مدتی بیحرکت نگاهم کرد و بعد سرِ دردِ دلش باز شد و گفت: «میدونی من چرا اینجام؟» آهسته گفتم: «خیر قربان!» گفت: «من استاد دانشگاه بودم. حقوقم مکفی نبود و برای پرداخت هزینههام تصمیم گرفتم با سرمایهگذاری داراییام رو چند برابر کنم. داروندارم رو ریختم توی بورس و یکشبه به خاک سیاه نشستم. از شوک این فاجعه ضربان قلبم زیاد شده بود. نفسم بالا نمیاومد. هرچی به اقوامم گفتم حالم خوش نیست، گفتن تلقینه. تو چیزیت نیست! سکته قلبی کردم و نیاز به عمل قلب باز داشتم. دکترها بعد از عمل بهم گفتن به دلیل تحریمها نخ بخیه نداشتیم و مجبور شدیم بدنت رو با نخ دندون بدوزیم. از شنیدن این خبر اونقدر عصبی شدم که حس میکردم مغزم درد میکنه. گوشهام سوت میکشید، اما اقوامم معتقد بودن همه اینها تلقینه و من چیزیم نیست. از حرصوجوش زیاد سکته مغزی کردم و چون توان حرکتیم رو ازدستداده بودم از روی تخت بیمارستان افتادم پایین و هرچی از زیر تخت به اقوامم گفتم کمرم درد میکنه، اقوامم میگفتن همه اینها تلقینه، تو چیزیت نیست. دکترها اومدن بالای سرم و متوجه شدن لگنم شکسته و باید بهسرعت عمل بشم. بعد از عمل که به هوش اومدم بهم گفتن که به دلیل تحریمها پروتز نداشتیم و بهجای لگن خودت، لگن پلاستیکی قرمز حموم رو برات کار گذاشتیم. اونجا بود که به اقوامم گفتم براتون سورپرایز دارم؛ مهمون من بریم سفر. با متدِ مفت باشه کوفت باشه کل طایفه رو سوار قطار کردم و آوردم آشویتس. شکنجهشون کردم و تا از درد جیغ میکشیدن، من با لبخند رضایت بهشون میگفتم طوری نیست! تلقینه! فکر کنم زیادهروی کردم. لباسهایی که داری میجوشونی هم مال همونهاست.» پرسیدم: «حالا احساس خوبی دارین؟» گفت: «راستش یه کم عذاب وجدان دارم!» گفتم:«طوری نیست، تلقینه!»