نسرین قربانی- داستاننویس
دگرگونی اواخر دهه 50 و متعاقب آن تغییرات و فراز و نشیبهای دهه 60 به بعد، نسلی متفاوت از دهههای قبل را پرورش داد؛ این تفاوت از نوع رفتار، گفتار و کردار گرفته تا حتی نوع تفکر و نگاهشان به مسائل جامعه هم تعمیم داده شده است. نسلی مطالبه خواه که با حوادث جنگ و یا حتی پسازآن به دنیا آمدهاند. نسلی که شاید پیش از پایان رساندن دوران ناب کودکی، یکباره به دنیای بزرگسالی پرتاب شدند.
نویسنده کتاب «دفترچه پیدا شده حوالی خیابان انقلاب» اگرچه خود حاصل پس از جنگ است، اما انگار همین دههی شصت بودن کافی است تا همانگونه که در ابتدای رمان هم اشاره شده، ویژگی عجیبی که باید خاطراتشان را با خود حمل کنند و به آن افتخار کنند و در آخر با همراهیاش بمیرند.
کاری که «میکاییل»، راوی داستان انجام میدهد. او مینویسد تا همیشه به یاد داشته باشد که کودکی نکرده و عواقب این موضوع و مادری که چندان در ذهن ندارد، دختران متعدد را به چشم مادرانی مینگرد که قرار است او را از محبتی که از او دریغ شده، سیراب کنند، اما راوی نمیداند هیچیک از آنها نمیتوانند و نباید نقش مادر را برای او بازی کنند. دخترانی که هم نسل او و خود درگیر مسائلی کموبیش نزدیک به راوی هستند. میکاییل مینویسد تا به یاد داشته باشد که نامهربانیهای مادربزرگش او را به انزوا کشانده تا همیشه نیازمند و در حسرت محبتهایی باقی بماند که سترون میمانند. راوی بر اساس مثل معروف که «پسر گریه نمیکنه!»، تمام اشکهای خردسالیاش را برای بزرگسالی نگه داشته است. اشکهایی که اغلب بدون خواست او روی صورتش میریزند.
میکاییل مردی است جامانده از روزگار. جامانده از آفتابی که تا وسط فرش کش آمده و او هنوز بهروز از راه آمده، نرسیده است. انگار قراری نانوشته با خود گذاشته که همیشه از بخش بزرگی از زندگی جا بماند و هیچ تلاشی برای اینجا ماندگی نکند. مردی غوطهور در بلاتکلیفیهای خود.
میکاییل همیشه نیمهکاره است؛ در عشق، زندگی، روابط اجتماعی و... . او حاصل سرگردانی بزرگی است. مادرهای جوان! ذهنش یکییکی او را ترک میکنند و او همچنان در گردابی از تنهایی و سردرگمی باقی میماند.
طرح جلد این کتاب بسیار زیبا و پر مفهوم است؛ صورت از دو بخش کاملاً متفاوت ترسیم شده است و نماد دو شخصیت اصلی در زندگی راوی است. سمت راست که قلب قرمزی هم در سینه دارد، نماد پگاهی است که راوی به شکلی اتفاقی با او آشنا میشود. دختری که پس از مدتی او را رها میکند و درست در آخرین ملاقات پس از یک سال، در یک مهمانی پیراهن قرمزی به تن دارد؛ و سمت چپ نسیم، همدانشگاهی متمولی که رابطهاش با میکاییل به سرانجام نمیرسد. موضوع خیانت در این رمان به شکلی عادی نشان داده شده است و ما تنها قبح این کار را در پایان هر ماجرا میفهمیم. هر یک از آدمهای اطراف راوی به شکلی در زیر لایهای از تظاهر پنهان شدهاند که وقتی یکییکی این لایهها را کنار میزنیم، بوی تعفنشان هوا را مسموم میکند.
ذهن راوی مدام میان گذشته و حال در رفتوبرگشت است. انگار از روی هر موجی که عبور میکند، موج دیگری سر راهش قرار میگیرد! روابط سه نسل پدربزرگ، پدر و راوی که مثل زخمی ناسور، قرار نیست هرگز التیام یابد. سطرهای انتهایی صفحهی 57 یکی از همین نمونههاست. راوی چنان راحت از روی مرگ پدربزرگش عبور میکند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است: بلند میشوم. تفنگ را برمیدارم و توی کولهام میگذارم. میگوید: «نگفتی پدربزرگت چطوره؟»
«مُرد. یه سال پیش.»
این دیالوگ میان پدر و پسری است که پدر خبر از مرگ پدربزرگ، یعنی پدر خود ندارد، اما چندان هم تفاوتی نمیکند. او فقط خانهای را که تمام سالهای بودنِ پدربزرگ در آن زندگی کرده را میخواهد.
راوی در چند جا از دهه شصتیهای بیچارهای یاد میکند که همیشه باید در معرض تعلیم و تربیت از سوی بزرگسالانی باشند. بزرگسالانی که قد کشیدن نسلهای پس از خود را نمیبینند و این تضاد عمده اختلاف میان آنهاست. زبانی که بهظاهر یکسان است و در باطن یک دنیا تفاوت دارد.
راوی به ثروت پدر و زیر یوغ او بودن پشت پا میزند تا شاید خودش زندگی مستقلی در کتابفروشی را تجربه کند، اما در آن بخش از زندگی هم موفق نیست. او در انتها خودش را به شکل پرندهای میبیند که میخواهد رهایی و آزادی را در پر کشیدن و روی شاخهها نشستن تجربه کند. نقطه اوج رمان به گمانم صفحات پایانی کتاب است. آنجایی که راوی پگاه را در ذهنش کشته و حالا حتی صدایش هم به نظر او تغییر کرده است: «این صدا، صدای دختر مظفر نیست. حالا این را خوب میفهمم.»
«دفترچهی پیدا شده حوالی خیابان انقلاب»، کتابی است که باید خواند و درباره آن تأمل کرد؛ به غارهای پیدا و پنهانش سرک کشید و به کشفهای شهودی جدیدی دست یافت.