علیرضا قراباغی-شاهنامه پژوه
پهلوانان داستانهای حماسی، اغلب شکست ناپذیرند. برای نمونه قهرمان گرشاسپنامهی اسدی طوسی از آغاز تا پایان تمامی دشمنان را از پای درمیآورد؛ ولی رستم با تمام ویژگیهای نمادین خود، باآنکه امید ایرانیان، فریادگر صلح، تاجبخش شاهان، آرامشدهنده دردمندان و نگهبان مرزوبوم ایران است، اما یک انسان کامل یا پهلوان همواره پیروزمند نیست. او نه یک موجود ماورایی، بلکه انسانی خاکی است که چون دیگران گاه شکست میخورد، اشتباه میکند و حتی بهدروغ و فریب دست میزند.
در نخستین روز نبرد رستم و سهراب، پدر و پسری که یکدیگر را نمیشناسند کمابیش هم زور هستند و هیچیک نمیتواند دیگری را به زمین بیفکند، ولی در پایان آن روز، جوان تورانی بهجای جنگ تنبهتن، جان چند ایرانی را میگیرد و هرگز برای این جنایت پوزش هم نمیخواهد. پس همه میدانند که فردا روز سرنوشت و نبرد فرجامین خواهد بود. در دومین روز رستم که وصیت خود را به برادرش کرده، آماده برای کشتن یا کشته شدن به میدان میآید. سهراب بیآنکه از کشتار دیشب خود پوزش بخواهد، سبکسرانه به رستم میگوید که یک ایرانی دیگر را به میدان بفرستد. طبیعی است که جهانپهلوان چنین پیشنهادی را نمیپذیرد، زیرا او همواره آماده است تا جان خود را برای زنده ماندن ایرانیان و حفظ کیان ایران فدا کند. پس هر دو از اسب فرود میآیند و به کشتی روی میآورند. آنان چونان درندگان به جان یکدیگر میافتند و در شرایطی که خون و عرق از سر و رویشان میچکد و با پنجههای خود بر یکدیگر زخمها زدهاند، با همه نیرو گلاویز میشوند. ناگهان جوان تورانی، جهانپهلوان را از زمین میکَنَد و بر خاک میافکند. فردوسی با نفرتی که از جنگ دارد، تابلویی از سهراب به دست میدهد که نه انسان، بلکه پیلی تنومند، وحشی و خشمگین است؛ انگشتانش به چنگال میماند و با صورت و دهانی پر از خاک، خنجر به دست بر سینه رستم نشسته و میخواهد سر از تن تهمتن جدا کند. رستم ناگزیر به فریب روی میآورد و میگوید: «جوانک چگونه به سر بریدن ناجوانمردانه من خشنودی؟ مگر با رسم و رسوم ما آشنا نیستی؟ اگر در کشتی، بزرگتری را نخستین بار خاک کردی، هنوز پیروز نشدهای. چه در مسابقه و چه در جنگ، این آیین، همین است. باید فرصت دیگری به آن مهتر بدهی». سهراب که با آداب ایران بیگانه است، آنچنان نجیب است که این فریب بر او کارگر میافتد و جان جهانپهلوان از خطر میرهد:
بدین چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست یابد ز کشتن رها
دلیر و جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود آن سخن جایگیر
رها کرد از او دست و آمد به دشت
به دشتی که بر پیشش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود
سهراب از سر جوانی میپندارد که آن پیرمرد دوستداشتنی را هرگاه بخواهد میتواند بر زمین بزند. از سوی دیگر صدایی در درونش میگوید این پهلوان را نباید کشت. پس این بار نه به کشتار ایرانیان، بلکه به شکار آهوان میپردازد؛ ولی هومان که از سوی افراسیاب وظیفه دارد سهراب را به جان رستم بیندازد، با گذشت زمان نگران میشود که چرا بازگشت جوان تا این اندازه دیر شده و به درازا کشیده است:
همی دیر شد باز، هومان چو گَرد
بیامد، بپرسید از او وَز نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هر چه رستم بدو گفته بود
آه از نهاد هومان برمیخیزد. او آنقدر پختگی دارد که بداند جوان خام، فرصت بزرگی را سوزانده است. هومان میداند که این بار، رستم بسیار خطرناکتر باز خواهد گشت، زیرا یک بار مرگ را به چشم خود دیده و حتی حاضر شده برای رهایی، به فریب روی آورد. پس در نبرد پیش رو، به هر شیوهای برای چیرگی دست خواهد زد:
بدو گفت هومان گُرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دِریغ این بر و برزبالای تو
رِکیب دراز و یلی پای تو
هِزبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کز این بیهده کارکرد
چه آرَد به پیشت به دیگر نبرد!
بگفت و دل از جان او برگرفت
براند و همی ماند اندر شگفت