کد خبر : 738961 تاریخ : 1404/4/13 - 14:00
پونه ندایی - سردبیر مجله شوکران تجربه حسی عجیب از جنگ همانطور که می‌دانید ایران درگیر ۱۲ روز جنگ تحمیلی بود. ما تجاوز به خاک خود را تجربه کردیم و هزار تن از ایرانیان نظامی و غیرنظامی را از دست دادیم.

من در تهران زندگی می‌کنم. جایی که صدای پدافندها در آسمان و انفجارها شنیده می‌شد. دیگر هرشب با صدای پدافندها مانوس بودیم و صدای ریزپرنده‌ها و انفجارها جانمان را زخمی می‌کرد، زیرا نگران هموطنان و جان خودمان و عزیزانمان بودیم.
شب آخر حمله اسرائیل بیشترین صدای پدافند و انفجار را شنیدیم، طوری که دیگر تفکیک صداها برایمان دشوار بود.
نیمه شب بود درست دقایقی قبل از آتش بس یا توقف جنگ. اسرائیل انگار هر چه بمب داشت یک جا بر سر شهر می‌ریخت…
من در تختخواب دراز کشیدم و به شیوه هر مسلمانی اشهد خود را خواندم.
بعد بلند شدم و رفتم کنار مادرم نشستم تا اگر زندگی ام به پایان رسید، چند کلمه‌ای با او حرف زده باشم!
گاهی پنجره‌ها گاهی خانه زیر پایمان می‌لرزید.
عجیب است در چنین لحظه‌ای دیگر حس بقا از کار می‌افتد، نوعی بی حسی به آدم دست می‌دهد. تسلیم شدن در برابر سرنوشت را در تمام آن ۱۲ روز به شکل های گوناگون تجربه کردم، اما شب آخر تجربه غریبی بود. حسی از سبکی و سرخوشی توام با تسلیم شدن در برابر سرنوشت مرا فراگرفته بود.
در دلم راضی بودم که اگر بمیرم در خاک پاک ایران از دنیا می‌روم و تا آخرین لحظه زیر پرچم کشورم نفس کشیده ام.
چقدر غریب است قصه های کوچک انسان در گوشه ناچیز کهکشان.
دقایقی بعد توقف جنگ یا به نوعی آنش بس غیررسمی اعلام شد.
آنقدر در آن حس های غریب و تازه غرق شده بودم که وقتی به خودم آمدم به جای خوشحالی، فقط دلم برای صدای پدافندها تنگ شده بود.
انگار پدافند ایران حسی از دفاع و امنیت را تا آن لحظه به من دیکته کرده بود و با توقف جنگ، ذهن من دنبال صدای پدافندها برای حس امنیت می‌گشت غافل از این که جنگ تمام شده بود و من هنوز در میانه میدان مانده بودم.

توضیح: این مطلب در نشریه Theasian منتشر شده و شما ترجمه آن را خواندید.