مرتضی کاظمی-طنز نویس
یکی از حسرتهای همه ما در زمان گذشته است. اینکه اگر برگردیم به فلان سال، چه و چه میکنیم یا اینکه ایکاش! در فلان سال زندگی میکردیم. در حال فکر کردن به این دریوریها بودم که ناگهان دیدم مسئولین عزیز نهتنها ماشین زمان، بلکه ترمینال مسافربری در زمان را افتتاح کردند. به دفتر آژانس زمان سیرگشت رفتم تا برای سفر به گذشته بلیتی تهیه کنم. نگاهی به نرخ نامهشان انداختم که از طرف اتحادیه به دیوار نصبشده بود. قیمتهایشان با توجه به قیمت لاستیک، لنت و روغن، منطقی و مناسب به نظر میآمد. سفر به سال قبل یکمیلیون تومان، دو سال قبل دو میلیون، سه سال قبل ۴ میلیون تومان و همینطوری تا آخر. نیت من سفر به 200 سال قبل بود که یک نگاهی به خودم و ۸ عابر بانک در جیبم کردم و تصمیم گرفتم دو تومن بدهم و برگردم به دو سال قبل تا کمی طلا و دلار بخرم. در مسیر بازگشت هم یک توک پا، در یک سال قبل پیاده شوم و دلارها و طلاها را به همراه سهامهایم یکجا بفروشم و یک تکانی به اوضاع مالی خود بدهم. ناگهان یادم آمد که آن مبلغ را هم به صاحبخانه و بقالی محل بدهکار هستم. در همین لحظه یک انسان شریفی وارد شد و یک سفر به عصر پارینهسنگی برداشت بدون اینکه چانهای بزند و به آژانس بگوید «داداش! ما بریم یه چرخی بزنیم، مزاحم میشیم» کارتش را داد و حتی رمزش را هم ۱۲۳۴ گذاشته بود. نگاهی به خود کردم و خاکبرسری هم گفتم که رمز هر یک از کارتهایم، یک تابع کتانژانت ۹۰ درجه در لگاریتم 10 است، درحالیکه در همهشان بهزور پول یک بربری وجود دارد.
آنقدر با بهت به آن انسان فهمیده و اهل سفر نگاه کردم که دلش سوخت و گفت: «تو هم بیا سوار شو تا یه جایی میرسونیمت.» به صدسال قبل سفر کردم. به راننده گفتم: «جناب ممنون میشم لطف کنید، همین بغلها نگه دارید پیاده میشم.» در ماشین زمان را باز کردم. یک مشت انسان با لباسهای پارهپوره و کثیف به هم نگاه میکنند. تا من را دیدند با فریاد، غذا! غذا! به سمتم هجوم آوردند. بدو بدو به سمت ماشین زمان دویدم و در آخرین لحظه خودم را از آن آویزان کردم. به هر زحمتی بود خودم را به نزدیک درب ماشین رساندم. راننده به مسافران میگفت بدبخت رو میخورن، بد موقعی پیاده شد. زمان قحطی بزرگ بود. در دلم خدا رو شکر کردم که ناگهان یک دستانداز زمانی بزرگ جلویمان ظاهر شد و از ماشین زمان افتادم روی زمین. حس میکنم خیلی گرمم است. خودم را جمعوجور میکنم دوباره گرم است. چشمانم را باز میکنم. دستها و پاهایم را به چوبی بستهاند و زیرم آتش روشن کردهاند. در اطرافم افرادی در حال پایکوبی و دست و جیغ و هورا هستند. خدا خدا میکنم یکی از همسایهها به پلیس زنگ بزند و گزارش این بساط لهو و لعب را بدهد. رئیس قبیله دستور میدهد که آتش را شدیدتر کنند تا مغزپخت شوم. در حال جلزوولز و جیغوداد هستم که ناگهان اسپری الکل از جیبم به درون آتش میافتد و آتش شعلهورتر میشود. اهالی قبیله خوشحال میشوند. فکر میکنند من جادوگر هستم و در حال پرتاب سنگ و چوب، فریاد میزنند: دوباره! دوباره! وقتی میبینند همکاری نمیکنم خودشان دستبهکار میشوند و لحظهبهلحظه آتش را تندوتیزتر میکنند. آشپز با چاقو به سمتم میآید. داد میزنم. کمک! کمک! آشپز یک سیلی بهم میزند و چاقو را نزدیکتر میکند. کمک کمک! زر نزن! یک سطل آب رویم میریزد. مادرم بالای سرم ایستاده و تهدید میکند اگر یه بار دیگه شام زیادی بخوری، خودم آتیش میزنمت. یه ساعته داری داد میزنی. انقدر گفتی آتیش، همسایهها به آتشنشانی زنگ زدن!