نویسنده: علیرضا قراباغی
سهراب، جوانی تنومند، پرتوان، دانا و پهلوان است. او در جنگاوری مانند ندارد، ولی هنر تنها زورمندی و قدرتنمایی در میدان نبرد نیست. شاید بزرگترین دلاوری، توانایی پوزش خواستن در زمانی است که کسی بداند کاری نادرست انجام داده است. سهراب پس از نخستین روز نبرد میداند که هنگام جنگ تنبهتن، قوانین بازی را زیر پا گذاشته و خون بیگناهان را بر زمین ریخته است؛ ولی این پهلوان جوان، آنچنان پرتوان نیست که در رویارویی دوباره با رستم، از رفتار نادرست خود پوزش بخواهد. بهجای این کار ساده، او به هومان روی میآورد و برای کسی که میداند گماشتهی افراسیاب است، درد و دل میکند.
به هومان چنین گفت کاین شیرمرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دُژم
بَر و کتف و یالش همانند من
تو گفتی نگارنده برزد رَسَن
ز پای و رِکیبش همی مهر من
بجنبد، به شرم آورَد چهر من
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستم است
که چون او نَبَرده به گیتی کم است
نباید که من با پدر جنگجوی
شوم خیره روی اندر آرم به روی!
اکنون دیگر جای دوست و دشمن عوض شده است. سهراب رازی را که از هجیر دلاور پنهان کرده بود، آشکارا به هومان میگوید. مگر نه آنکه میداند هومان از سوی افراسیاب آمده تا مانع شناسایی رستم شود؟ سهرابی که تا این زمان میکوشید تورانیان پی نبرند که او فرزند رستم است و برای یافتن پدر خود به ایران آمده، اکنون از هومان کمک میخواهد و همهچیز را برای او میگوید! اگر هجیر را فرامیخواند و همین حرفها را به او میزد، شاید همهچیز دگرگون میشد. ولی از هومان جز شنیدن دروغ، چه چشمداشتی دارد؟ پهلوان جوان درمانده شده است، زیرا نمیتواند برای جنایتی که به آن دست زده از ایرانیان پوزش بخواهد، بلکه سرافکندگی خود را بازهم با هومان در میان میگذارد و میگوید که «از ایرانیان من بسی کشتهام»! اگر همین شرمندگی را روز دوم با رستم در میان میگذاشت و از او پوزش میخواست، شاید روند رویدادها دگرگون میشد؛ ولی او چنین شهامت و هنری ندارد. البته به گفتههای هومان هم باور ندارد و همچنان دچار دودلی است. از همین رو به تهمتن میگوید:
بمان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دلِ من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز نیرم نژاد
کنی پیشِ من، گوهر خویش یاد
مگر پور دستان سام یلی
گُزین نامور رستم زاولی
درماندگی سهراب و ناتوانی او در پوزش خواستن، آخرین فرصت جبران جنایت و نیز آخرین امکان شناسایی پدر را هم از او میگیرد. کلید آشنایی دو طرف در دست سهراب است، زیرا او میداند که در سپاه ایران، رستمی هست؛ او در جستجوی رستم است و نیز نشانیهایی را که مادر به او داده، در جهانپهلوان ایران میبیند. هدف سهراب، جنگ با ایرانیان نبوده، بلکه به دنبال گمشدهای به میدان آمده است. ولی رستم در چنین جایگاهی نیست. او هرگز به اندیشهاش خطور نمیکند که فرزندش به جنگ آمده باشد.
در هر روی، سهراب در رویارویی با رستم از کشتن بیگناهانی که درواقع هموطن خودش هستند پوزش نمیخواهد، بلکه با نوعی لودگی و جوانی، از او میخواهد که به میگساری بنشینند و پهلوان دیگری به میدان بیاید! این بیمنطقی سهراب پذیرفتنی نیست. بهراستی اگر او گمان میکند هماوردش رستم زابلی باشد، چرا میخواهد یک ایرانی دیگر به رزم بیاید؟ در این درماندگی، سهراب هدف خود را فراموش کرده است! نهتنها از کشتار ایرانیان بیگناه در روز گذشته پوزش نمیخواهد، بلکه درخواست میکند ایرانیان دیگری به نبرد او بیایند و کشته شوند! اینجاست که رستم همچون کوهی استوار، در برابر این متجاوز خونخوار میایستد:
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کُشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو، زین در مکوش
نه من کودکم، گر تو هستی جوان
به کُشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجامِ کار آن بُود
که فرمان و رای جهانبان بُود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نی ام مرد دستان و بند و فریب