حالا کو تا آخر هفته!
مرتضی کاظمی
انسانهای اولیه همواره زمان انتظار برای یافتن شکار را بسیار طولانی میدیدند در حدی که هرچند ثانیه یکبار با خودشان میگفتند: «ای بابا! زیر پامون جنگل سبز شد!» و بدین ترتیب هر ثانیه برایشان، یک سال میگذشت؛ اما وقتیکه شکار را به غار آورده و مشغول خوشگذرانی و خالیبندی از دلاوریهای خود در زمان شکار میشدند، به یک چشم برهم زدن شکار تمام شده و دوباره باید به شکار میرفتند. از همان موقع تا به الان میتوان گفت که یکی از بزرگترین دغدغههای بشر بحث نسبیت زمان بوده است؛ یعنی چرا گاهی زمان خیلی زود میگذرد و گاهی هم اصلاً نمیگذرد. البته که ما هم نهتنها برای این سؤال پاسخی نداریم، بلکه خود یکی از قربانیان نسبیت زمان هستیم و تنها میتوانیم چند مورد از حسرتهای زمانی بشر را با هم مرور کنیم:
جا تره و بچه هست
در دوران ما قبل مدرسه گاهی میشد که حرف بزرگترها را گوش نمیکردیم و قبل از خواب یک دیس هندوانه میخوردیم؛ در عالم رؤیا خود را در حال شنا کردن میدیدیم که ناگهان با جیغ بنفش مادر از خواب میپریدیم. نگاهی به رختخوابمان میکردیم و با خود میگفتیم: «ایکاش زمان به عقب برمیگشت تا حرف بزرگترها را گوش میکردیم.» حتی آرزو میکردیم تا امور نمدار مربوطه با سرعت نور رتقوفتق شده و دوباره بخوابیم. یا در ظهرهای تابستان که والدین مجبورمان میکردند یکبار هم که شده آدم باشیم و در کنارشان بخوابیم، هر ثانیهاش یک سال میگذشت و هرچقدر هم به ساعت نگاه میکردیم، متوجه نمیشدیم که چرا عقربه بزرگ انقدر تنبل است و یواشیواش راه میرود.
خدایا! زنگ بخوره!
در دوران مدرسه و سر کلاس هم آنقدر دعا میکردیم تا سریعتر زنگ را بزنند و معلم وقت نکند از ما سؤال بپرسد، اما زمان آنقدر کش پیدا میکرد که معلم از هر نفر دو سه باری سؤال میپرسید؛ و بالعکس در زنگ ورزش اصلاً دوست نداشتیم زنگ بخورد ولی افسوس که تا خودت و دروازه حریف را پیدا میکردی، زنگ ورزش تمام میشد. یا مثلاً به خاطر قولی که بهزور از والدینمان گرفته بودیم که اگر آخر سال، نمره فلان گرفتیم، فلان چیز را بخرند یا فلان کار را بکنند. هر روز باقیمانده تا پایان سال تحصیلی برایمان 100 سال میگذشت. اگر هم نمرات درخشانی نداشتیم با تظاهر به گریه و زاری شب را به روز و روز را به شب میدوختیم تا زمان آنقدر سریع نمیگذشت و مثل آدم مینشستیم یک گوشه و درسمان را میخواندیم.
آقا ساعت کاری تمومه!
از روز اول شروع به کار احساس خستگی کرده و حساب میکنیم که چند روز و چند ماه و چند سال دیگر مانده است تا بازنشسته شویم؛ و در روزهای بعدی کاری هم هر دقیقه ششصد بار به ساعت نگاه کرده و روبه همکارمان میگوییم: «امروز چقدر دیر میگذره. نه؟» این در حالی است که همین زمان برای اربابرجوع و کارفرما بهسرعت برق و باد میگذرد و وقتیکه در پایان ساعت کاری در حال جمع کردن وسایل و رفتن به منزل هستیم با خود میگویند: «اینارو ببین! میان، نیم ساعت کار میکنن! پول مفت میگیرن و میرن!»
پاشو! برو سر کار!
در تعطیلات آخر هفته و یا وقتیکه مرخصی گرفتهایم، همزمان با سرعتی معادل صدها برابر سرعت نور حرکت میکند که در نوع خود رکورد بینظیری است! یعنی طوری میشود که بهمحض اینکه پایمان به خانه میرسد و بعد از خوردن یک چای، سرمان را روی بالش میگذاریم، ساعت صبح شنبه زنگ میخورد؛ و روز شنبه بهتنهایی بهاندازه چند سال نوری طول میکشد و روزهای بعدی هم بهاندازه هزاران سال نوری تا دوباره به تعطیلات آخر هفته برسیم.
لینک کوتاه:
http://www.setaresobh.ir/fa/main/detail/88961/