در کتاب شوان، پاسخهایی هست برای کسانی که میخواهند بدانند چه چیزی در پس واقعیت جهان و بهخصوص نفس آدمی نهفته است.
«ریشههای وضعیت انسانی» بهقلم فریتیوف شوان فیلسوف سوئیسی و ترجمه حسن عزیزی، از تازههای موسسه انتشارات حکمت است. این کتاب که از «مجموعه حکمت جاویدان» انتشار یافته، در سه بخش، اصول و ریشهها، دیدگاههای بنیادین، و ابعاد اخلاقی و معنوی را مورد بحث و بررسی قرار میدهد.
نکته مهمی که مترجم در یادداشت خود از نوشتههای فریتیوف شوان و اصحاب حکمت خالده مورد توجه قرار میدهد، این است که در آنها به حقایقی اشاره میشود که از ابتدای بشریت در ادیان و سنتهای گوناگون به طرف مختلف بیان شدهاند و اصل زندگی مردم را تشکیل میدادهاند. این حقایق بعد از رنسانس از دست رفتهاند. مترجم، علت را بهویژه در دو امر جستوجو میکند: از یک طرف، بالاترین قوه شناخت، یعنی عقل کلی به عقل جزئی تقلیل یافت، و از طرف دیگر، کل واقعیت، که شامل تمام مراتب وجود است، به پایینترین مرتبه آن، یعنی عالم مادی تقلیل یافت. بر طبق تعلیمات سنتی، عقل کلی، مولفهای الهی است که در عمق وجود هر انسانی به طور بالقوه وجود دارد، مولفهای که به گفته مایستر اکهارت «خلقنشده و خلق ناشدنی» است. در نتیجه، در دوران پس از رنسانس، جنبههای اساسی و متعالی مفاهیمی که در بیان این حقایق مورد استفاده قرار میگیرند از دست رفتهاند. با مراجعه به لغتنامههای رایج، مثلاً لغتنامه لاروس، میتوان این امر را مشاهده کرد.
فریتیوف شوان در پیشگفتار کتاب، «ریشههای وضعیت انسانی» را یادآور دیدگاهی میداند که به کیفیتهای ذاتی توجه دارد و در نتیجه از اصول آرکهتیپها و علل وجودی آگاهی دارد؛ آگاهی در نتیجه تعقل، نه استدلال. بدون شک بسیار ارزشمند است که در اینجا به یاد آوریم که تجربهگرایی در متافیزیک وجود ندارد: شناخت اصلی نمیتواند از هیچ تجربهای ناشی شود، هر چند که تجارب - علمی یا تجارب دیگر میتوانند علت اعدادی شهودهای عقل باشند. منابع یقینهای ترانساندانت ما دادههای درونزادند که با عقل محض همجوهرند، ولی عملاً از زمان از دست رفتن بهشت، فراموش شدهاند؛ بنابراین، به گفته افلاطون، شناخت اصلی، چیزی جز «به یاد آوردن دوباره» نیست، و آن موهبتی است که در اکثر موارد، به یاری خداوند، از طریق تعلیمات عقلانی و معنوی به فعلیت درمیآید.
راسیونالیسم، شیوه تفکر مبتنی بر «بنابراین» دکارت است، که میخواهد اثباتی را نشان دهد، و هیچ ربطی به «بنابراینی» ندارد که زبان، استفاده از آن را برای ما ضروری میسازد. به جای «فکر میکنم پس هستم» باید گفت «من هستم، زیرا هستی الهی هست»؛ «زیرا» و نه «بنابراین». یقین ما از وجود داشتنمان بدون هستی مطلق، و در نتیجه ضروری، که موجب وجودمان و نیز یقینمان میشود ممکن نمیبود؛ هستی و آگاهی الهی: آنها دو ریشه واقعیت ما هستند. و دانته سعادت الهی را نیز اضافه میکند، که محتوای نهایی آگاهی و نیز هستی الهی است.
شناختن، خواستن، دوست داشتن: اینها همه طبیعت انساناند و در نتیجه همه رسالت و همه وظیفه اویند. شناختن تام، خواستن آزادانه، دوست داشتن شرافتمندانه؛ یا بهعبارت دیگر، شناختن مطلق، و بهصرف این واقعیت، شناختن روابط مطلق با نسبی؛ خواستن آنچه بر طبق این شناخت برای ما ضروری است؛ و دوست داشتن حقیقت و خیر؛ و آنچه آنها را در دنیا متجلی میکند؛ در نتیجه، دوست داشتن امر زیبا که به آنها هدایت میکند. شناخت به اندازهای تمام یا تام است که ابژه آن ذاتیترین و در نتیجه واقعیترین است؛ اراده به اندازهای آزاد است که هدف آن چیزی است که، چون واقعیترین است، ما را آزاد میکند؛ و عشق به سبب عمق سوژه شریف است. همان طور که به سبب والایی ابژه چنین است؛ شرافت به شم امر قدسی در ما بستگی دارد. «عشق و قلب شریف یک چیزند»: راز عشق و راز شناخت با یکدیگر مطابقت دارند.
فریتیوف شوان در این کتاب، به اصول بنیادین متافیزیک و کاربرد آنها در زندگی معنوی و اخلاقی میپردازد. در این کتاب، پاسخهایی هست برای کسانی که میخواهند بدانند چه چیزی در پس واقعیت جهان و بهخصوص نفس آدمی نهفته است. به نظر نویسنده، مردم اغلب یقین را در پدیدارهای جهان بیرونی میجویند حال آنکه باید آن را در درون خود جستوجو کنند. به گزارش ایبنا،«ریشههای وضعیت انسانی» در ۱۷۲ صفحه به همت موسسه انتشارات حکمت به چاپ رسیده است.