فردوسی در غمنامه سهراب تنها به سوگ انسانها نمینشیند، بلکه زشتی جنگ را نیز در پایمال کردن زیباییهای طبیعت نشان میدهد. گفتگو نکردن انسانها با یکدیگر به فضای ابهام دامن میزند و رابطه میان انسانها را چنان تیره میکند که سهراب دست به خون هموطنان میآلاید و رستم راه کشتن فرزند دلبند خود را میپیماید. در این میان، طبیعت نیز لگدمال میشود و مادری که انسان را در دامان خود پرورده، از میان میرود. پس از بزم کوتاهی که در پی آشتی رستم و کاوس برپا شد، قهر با طبیعت را از صدای کوس میشنویم:
دگر روز، فرمود تا گیو و طوس
ببستند شبگیر، بر پیلْ کوس
یکی لشکر از پهلَو آمد به دشت
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل
بپوشید گیتی، ز نعل و ز پیل
هوا نیلگون شد، زمین آبنوس
بجوشید دریا از آوای کوس
همی رفت منزلبهمنزل، جهان
شده تیره و روز گشته نِهان
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس
برآمد، ببارید از او سَندَروس
جهان را شب از روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود
بدینسان بشد تا درِ دژ رَسید
شده خاک و سنگ از زمین ناپدید
شاه با این پایکوبی و میگساری میخواهد هم آشتی ملی را جشن بگیرد و هم در عمل، نادرستی تحلیل خود را بپذیرد. اکنون او دیگر بر شتاب در جنگ پای نمیفشارد و درنگ سهروزه رستم را نادیده میانگارد، زیرا خود نیز یکشب به شبهای بزم میافزاید. آیا نابغه طوس در این بیتهای زیبا برای قافیه از «کوس» کمک میگیرد و با «شبگیر»، وزن را پر میکند؟ فردوسی ازآنچه اندیشیدهایم، هنرمندتر است! بستن کوس بر پیل، هم آگاهی دادن به نیروها برای آمادگی حرکت را میرساند، هم جایگاه گیو و طوس در این رزم را میفهماند و هم به بزرگی جنگی که در پیش است توجه میدهد، زیرا بدون آوردن واژه «پیل» نیز شنونده مفهوم آماده شدن سپاهیان برای حرکت را درمییافت. «شبگیر» نیز مانند هر واژه دیگری، بیهوده و بدون بار معنایی ویژه، از خامه فردوسی هنرمند بیرون نتراویده است. شاید شاعری بگوید «بسیچیده بستند بر پیل، کوس» تا هم با همخوانهای انسدادی دولبی بازی کند، هم به آمدن «روز» در مصراع نخست بسنده کند و هم آمادگی برای حرکت را با بسیچیدن، بیشتر نشان دهد؛ ولی در پس هر واژه فردوسی نابغه، دریایی از معنی و احساس خوابیده است. «شبگیر» از یکسو همچنان نگرانی کاوس را میرساند و از سوی دیگر میتواند بیزاری هنرمند از جنگ را بازگو کند: طبیعت به آن دم رسیده است که شب باید گرفته شود، تیرگی از میان برود و با آغاز روز، جهان از نور لبریز شود، ولی جنگ چه میکند؟ درست وارونه شبگیر، تاریکی را در پی دارد؛ از گرد حرکت سپاهیانی که از شهر به دشت هجوم میبرند، «هوا تیره گشت»! جنگ، برخلاف روند طبیعی زندگی است و شاعر، این واقعیت زشت را در بیتهای پیاپی بر سر ما میکوبد تا شاید انسانها به خود آیند! از همان آغاز جنگ، هوا نیلگون، جهان تیره و روز نهان گشته است. سامان جهان نابسامان شده و شب از روز پیدا نیست! شاعر حتی درکشیدن تابوی خود نیز نه نام رنگها، بلکه خود طبیعت را به کار میبرد؛ نیل رنگ آبی برگ گیاه، آبنوس درخت سیاه و سندروس صمغ زرد و تلخ درخت است. پس بهجای آنکه بگوید زمین تیرهرنگ شد، میسراید زمین نه به رنگ آبنوس، بلکه خود آبنوس شد. ما امروز شاید بنویسیم هوا آنچنان آلوده بود که بارانی سیاه و اسیدی باریدن گرفت، ولی فردوسی هنرمند میسراید ابری به رنگ چوب سیاه آبنوس برآمد و از آن صمغ زرد و تلخ سندَروس بارید. فردوسی نمیگوید دریا ناآرام شد، بلکه میفرماید صدای طبلهای جنگ، آنچنان آرامش آب را به همریخت که دریا به جوش آمد! نمیگوید گلها زیر پای اسبان و پیلان لگدمال شدند. مگر تنها گل و سبزه طبیعت است؟ انسان چه حقی دارد که سنگ و خاک را بپوشاند و ناپدید کند؟ شاید امروز بگوییم سربازان به میدان آمدند و بچهها کوچه را ترک کردند، ولی شاعر که از جنگ بیزار است، از ثریای دوردست و خوشه پروین نام میبرد و دردمندانه میگوید: «فرزندان پروین در هراس از جنگ، از پهنه آسمان گریختند.»