زمانی که سپاه ایران به دژ سپید نزدیک میشود، 2 احتمال پابهپای هم پیش میرود: ممکن است جنگی خونین میان ایران و توران شکل گیرد و پدر و پسری همدیگر را از میان بردارند و شاید هم آنان یکدیگر را بشناسند، صلح و آشتی میان دو کشور برقرار شود و کشتی سودجویانی چون افراسیاب به گل نشیند. فردوسی نابغه در دیالوگ شخصیتهای داستان، خواست و رفتار نیروهای گوناگونی که میکوشند رویدادها را در این یا آنسو پیش ببرند، نشان میدهد. سهراب چشمبهراه است که سپاهیان هرچه زودتر برسند تا پدر خود را در میان آنها پیدا کند. تهمینه نیز برادر خود، زنده رزم را همراهش فرستاده است تا به شناسایی پدر کمک کند، ولی کسانی مانند هومان هم زیرکانه و هوشیارانه درصحنه حضور دارند تا نگذارند چنین شود. گرچه شاعر سرنوشت را گریزناپذیر میخواند، ولی در هرلحظه نشان میدهد که اگر آدمیان خردمندانه رفتار میکردند، روند رویدادها به شکلی دیگر رقم میخورد. از همان دم که سپاه از دور پدیدار میگردد، نگرانی هومان و شادمانی سهراب را میبینیم. در لایه رویی سروده فردوسی، به نظر میآید که نزدیک شدن درگیری، انگیزههای خودنمایی و غرور پهلوانی را در جوان خام تورانی دامن میزند و او با دلداری دادن به هومان، با خوارداشت توان رزمی ایرانیان و با ستودن افراسیاب، میگوید که فردا دریایی از خون ایرانیان به راه خواهد انداخت:
چو از دیده سهراب آوا شنید
به بارو برآمد، سپه را بدید
به انگشت، لشکر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دَم درکشید
به هومان، چنین گفت سهرابِ گُرد
که: اندیشه از دل بباید سترد
نبینی، از این لشکرِ بیکران
یکی مردِ جنگی و گرزی گِران
که پیشِ من آید، به آوردگاه
گر ایدون که یاری دهد هور و ماه!
سِلیح است بسیار و مردم بسی
سرافراز و نامی نبینی کسی
کنون من، به بختِ رَدْ افراسیاب
کنم دشتْ پُرخون چو دریایِ آب
اگر به سروده نابغه طوس نیک بنگریم، درمییابیم که سهراب بهراستی شادمان است، زیرا میداند یک مرد جنگی در این سپاه هست! همان مردی که جوان، برای دیدن او به اینجا آمده و در دژ سپید، چشمبهراه او نشسته است. آن «سرافراز و نامی»، رستم است و جوان پیشتر به مادر گفته بود که همه جنگاوران از باستان، از رستم داستان میزنند. سهراب در این چند روز، نه هجیر یا گردآفرید و نه هیچیک از مردم دژنشین را نکشته است پس چگونه ممکن است به خون ایرانیان تشنه باشد؟ او به مادر گفته بود که میخواهد سر تخت شاه توران را بگیرد. پس چگونه از بخت رد افراسیاب سخن میگوید؟ درواقع فردوسی نشان میدهد که در پشت گفتههای سهراب، منظوری دیگر نهفته است و او میخواهد به خیال خود هومان را بفریبد. پهلوان جوان از رسیدن ایرانیان چنان شادمان است که شب را به بزم و میگساری میگذراند، زیرا میپندارد فردا با راهنمایی دایی خود یا هجیر، پدر را پیدا خواهد کرد. از سوی دیگر رستم، بازهم در شرایطی که ابر ابهام بر حقیقت سایه افکنده، همان دم که از راه میرسد، شبانه برای دیدن دشمن به دژ میرود. دایی سهراب نیز که آمده است تا رستم را به او بشناساند، در این حضور پنهانی جهانپهلوان، به دست او کشته میشود. نازککاریهای فردوسی بیمانند است؛ زنده رزم درنتیجه میگساری نیاز پیدا میکند از مجلس بزم بیرون آید.
به شایسته کاری، برونرفت زند
گَوی دید، بر سانِ سروی بلند
بدان لشکر اندر، چنو کس نبود
پَسودش بهتندی و پرسید زود
چه مردی؟ بدو گفت: با من بگوی
سویِ روشنی پوی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تا برون شد روان از تنش
دردناک است! پشت درهای اتاقی که میتوانست پدر و پسر را به هم برساند! فردوسی هنرمند با ظرافتی که شارحان به آن نپرداختهاند، نشان میدهد که زندهرزم در حال مستی، کورمالکورمال، بهشتاب و با دست کشیدن میخواهد بداند آیا این پهلوان، رستم نیست؟ از او خواهش میکند بهروشنی بیاید. آنچه در گفتار بهگویانه فردوسی «شایستهکار» نامیده شده، نشان میدهد در شرایط مبهم و زمانی که انسانها از آشنایی و گفتگو پرهیز میکنند، بیارزشترین چیز میتواند به فاجعهای جبرانناپذیر بینجامد!