آن روز در اردوگاه آشویتس افسر اساس دستور داده بود برای جلوگیری از جمع شدن کرکسها روی لاشه افرادی که در حال فرار روی سیمخاردارها گیر کرده بودند، اجساد را از سیمخاردارها جدا کنیم. دو نفر دیگر در این پروژه با من همکاری داشتند که صمیمیتی بینشان دیده میشد. پرسیدم: «چه جوری از اردوگاه سر در آوردین؟» یکی از آنها گفت: «من از بیمعرفتی رفقا و اقوامم دلزده بودم. هرچی محبت میکردم جفا میدیدم. تا وقتی من حال کسی رو نمیپرسیدم، کسی هم جویای احوال من نبود. یه رابطه یکطرفه با دنیا داشتم. کرونا که اومد دیگه بهونه خوبی دست همه داد. چند بار به رفقام پیشنهاد دادم که از دور توی خیابون همدیگه رو ببینیم، اما گفتن خطرناکه و نمیشه ریسک کرد. همون شب عکسهاشون توی مهمونی رو گذاشتن توی اینستاگرم و من لایک کردم که نگن عقدهایه. بعد هم استوری گذاشتم «و خدایی که بهشدت کافیست!» که همهشون رو زخمی کنم. بعد هم از همه دل کندم و اومدم آشویتس.»
نفر دوم ادامه داد: «فکرش رو بکن! آدمها به بهونه پیشگیری از کرونا، یه تلفن به ما نمیزدن، ولی میتونستن برن آرایشگاه هفت ساعت لای یک جمعیتی بشینن تا موهاشون رو آمبره و بالیاژ با تم بادنجونی کنن!» گفتم: «آره بد زمونهای شده. حالا کجا با همدیگه آشنا شدین؟»
نفر دوم گفت: «همینجا، سرِ پروژه بهینهسازی و افزایش ظرفیت اتاق گاز همکار بودیم. رفاقت عمیقی بین ما شکل گرفت. راستش من توی زندگیم هر بار که دوستی رو به دوست دیگهای که داشتم معرفی کردم، دور خوردم! یعنی اون دوتا دوست باهم رفاقتی برقرار کردن و من از جمعشون حذف شدم.»
نفر اول ادامه داد: من هم همینطور. ما ازاینجهت تجربه مشابهی داشتیم و هر دو زخمخورده بودیم. همینجا توی اردوگاه هم دوستی داشتم که سر پروژه جداسازی آمالگام دندون مردهها باهم همکار بودیم. بهمحض اینکه با یکی از دوستهام آشناش کردم بدون من و با مخفی کاری رفتن مرده سوزوندن. بعد که به روشون آوردم گفتن «حالا مردهسوزی چی بود که اینقدر دلت میخواست تو هم بیای؟!» هرچی بهشون گفتم مهم نبود کدوم قبرستون میرین و مهم رفتارتون بود، به خرجشون نرفت.» گفتم: «بله درک میکنم چه حس بدیه. چه ضعیفاند افرادی که نمیتونن حتی یک دوست برای خودشون پیدا کنند و توی رفقای بقیه دنبال رفیق صمیمی برای خودشون میگردن!» هر دو گفتند: «چه خوبه که درک میکنی و با ما همفکری. خیلی از دوستی با تو خوشحالیم.»
گرم صحبت بودیم که افسر اساس نفر دوم را صدا کرد تا کاری به او محول کند. بهمحض دور شدن نفر دوم، نفر اول آرنجش را به پهلویم زد و گفت: «نظرت چیه بریم باهم توی گورجمعی کار کنیم؟ فقط به این رفیق من نگو. به خودمون دوتایی بیشتر خوش میگذره!» دهانم از تعجب باز مانده بود. برگشتم و به نفر دوم که حالا داشت از پیش افسر اساس بازمیگشت نگاه کردم، از دور به من اشاره کرد: رفیقش که پیش من ایستاده بود را بپیچانم و در پروژه جدیدی که افسر اساس به او محول کرده، همراهش باشم!