نویسنده: علیرضا قراباغی
سهراب جوان هنگامیکه دیگر بسیار دیر شده، پدر خود را میشناسد و اکنون تنها یک آرزو دارد؛ همراهانش که به خاطر او از توران آمدهاند، بیهیچ گزندی به مرزوبوم خود بازگردند. رستم از همان دم به چیزی جز این نمیاندیشد که در وفای به پیمان با فرزند جوان، از جنگی که در آستانه شعلهور شدن است پیشگیری کند. پس بهسوی گروهی از ایرانیان میشتابد. آنان هم از زنده بودن رستم شادمان و هم از آشفتگی او نگران میشوند:
چو زان گونه دیدند پر خاک سرش
دریده بر او جامه، خسته جگرش
به پرسش گرفتند کاین کار چیست؟
تو را دل بر این گونه ازبهر کیست؟
رستم مینالد و از غمی که در دل دارد، پرده برمیدارد:
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازَرده بود
همه برگرفتند با او خروش
نماند آن زمان با سپهدار توش
رستم میداند که کاوس، به گمان کشته شدن او و پیروزی سهراب، آهنگ حمله کردن به تورانیان و گریختن از میدان را دارد. زمان تنگ است و او باید بیدرنگ جلوی این جنگ را بگیرد:
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز، نه هوش و تن
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بَد که من کردم امروز، بس!
رستم برادر خود را فرامیخواند و به او پیامی میدهد تا به هومان برساند و سپاهیان توران را تا مرز همراهی کند:
زُواره بیامد بر پیلتن
دریده همه جامه بر خویشتن
فرستاد نزدیک هومان پیام
که شمشیر کین ماند اندر نیام
نگهدار آن لشکر اکنون توی
نگه کن بدیشان، نگر نغنوی!
تو با او برو تا لب رود آب
مکن بر کسی بر به رفتن شتاب!
پسازاین رستم به نزد سهراب برمیگردد، میخواهد سر از بدن خود جدا کند، به یاد نوشدارو میافتد و آنگاهکه شاه از دادن نوشدارو خودداری میکند، تصمیم میگیرد خود به نزد کاوس برود. در همان زمان خبر درگذشت سهراب را به او میدهند، رستم خاک بر سر میکند و مراسم سوگواری جوان با آتش زدن خیمه و تخت سهراب و زین اسب او انجام میشود. طبیعی است که تورانیان نظارهگر هستند و آنان نیز بر این ماتم اشک میفشانند. پردهای که فردوسی هنرمند در برابر تماشاگران آراسته است دیگر نه به میدان جنگ که به صحنه عزای مشترک میماند. تورانیان در اینجا سپاه ایران را دشمنان خود نمیدانند، با آنان به نبرد برنمیخیزند و از میدان هم نمیگریزند، زیرا تهمتن بدون آنکه از کاوس شاه اجازه بگیرد، با فرستادن برادر خود نزد هومان، به آنها اطمینان داده که خونشان بر زمین ریخته نخواهد شد. اکنون همگان میدانند که صاحبعزا نه افراسیاب و هومان، بلکه این پیر پهلوان است که گرامیترین کس خود را کشته است. پس زمانی که ایرانیان بهرسم سوگ، سراپردهی سهراب را آتش میزنند، تورانیان نیز خاک بر سر میریزند. رستم توانسته است بهنگام پیام را به هومان برساند و بهویژه برادر خود را فرستاده تا جای هیچ گمانی نماند. جهانپهلوان به پیمانی که با سهراب در آخرین دم زندگی او بسته وفا میکند و البته همچنان میتوان گفت که از فرمان قدرت سیاسی نیز سرپیچی نکرده و کاوس هنوز میتواند درباره جنگ و صلح تصمیم بگیرد، زیرا رستم تازه پسازاین مراسم است که از کاوس درخواست میکند تورانیان در امان به مرزوبوم خود بازگردند. او گرچه با اشاره بهفرمان شاه، تصمیم را به کاوس وامیگذارد، ولی میتوان گفت پاسخ آن از آغاز آشکار است:
ز توران سرانند و بهری ز چین
از ایشان به دلبر مدار ایچ کین!
زُواره گذارد سپه را به راه
به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گَو نامجوی
تو را این نشان اندُه آمد به روی
گر ایشان به من چند بد کردهاند
و گر دود از ایران برآوردهاند
دل من ز درد تو شد پر ز درد
از ایشان نخواهم همی یاد کرد
رستم حتی پس از رفتن همگان، بازهم در میدان کنار پیکر به خون خفته فرزندش میماند تا عمو از راه بازگردد و پدر اطمینان یابد که وصیت جوان تا پایان بهدرستی انجام شده است:
وز آن جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زُواره بیاید ز راه
بدو آگهی آورَد ز آن سپاه