در اردوگاه آشویتس ما را به گروههای مختلفی تقسیم کردند. تختهایی که باید روی آنها میخوابیدیم شبیه کشوهای سردخانه بود. روی هر تخت چهار نفر کنار هم جای گرفتیم. بوی عرق، پرزهای بینیام را کز داده بود. افسر اساس یک کیسه دندان کندهشده از افرادی که کشته بودند را آورد تحویلمان داد تا آمالگام داخلشان را جدا کنیم و تحویل تیم اساس دهیم. ما هم طبق عادت به یاد قدیم که موقع پاک کردن باقالا درد و دل میکردیم، نطقمان گل کرد. از یکی از همتختیانم پرسیدم: «چی شد ای باغ امید کارت به اینجا کشید؟» گفت: «زنم دوستم نداشت و این شد که تصمیم گرفتم بیام آشویتس.» پرسیدم: «چطور فهمیدی دوستت نداره؟» گفت: «ببین بی توجهیش رو همه جای زندگیمون میدیدم. درِ یخچال خونهمون رو که باز میکردم منتظر بودم خفاش ازش بیرون بیاد. قورمهسبزی هفتهها میموند تا اینکه لوبیاهاش دوباره جَوونه میزد! موزها اونقدر میموند که از بادمجون قابلتشخیص نبود. ظروف حبوباتمون محل پرورش حشرات شده بود. تازه فقط اینها نبود. زنم وقتی فامیلهام رو دعوت میکرد دو مدل غذا بیشتر جلوشون نمیذاشت! علاوه بر اینکه این اواخر توی جلسه اولیا و مربیان مدرسه بچهها شرکت نمیکرد، به خودش هم دیگه نمیرسید؛ یعنی اینقدر سخته آدم وقتی از سر کار برمیگرده یه وقت آرایشگاه برای خودش بگیره برای ترمیم ناخن و رنگِ ریشه؟ یا اینقدر سخته یه لایتِ یخی توی موهاش در بیاره واسه دل شوهرش؟! خلاصه آقایی که شما باشی، جونم براتون بگه که این زن دلش با من نبود. یک بار نشد محض رضای خدا وقتی میرسیدم خونه یه لگن شیر مزین به گلبرگ بیاره پام رو بشوره، حتی نشد یکبار از غرور بیجاش کم کنه و ایزیلایف مادربزرگ من رو عوض کنه. چی بگم که دل نیست، دریای درده!»به اینجای حرفهایش که رسید نم اشکی روی گونهاش بود و یک کوه دندان مرده پاکشده کنار دستش جمع شده بود، درحالیکه سایرین مات و مبهوت به او خیره بودند. با تعجب پرسیدم: «با رستم ازدواجکرده بودی یا کارآگاه گجت؟! اصلاً ازدواجکرده بودی یا به سرپرستی گرفتهشده بودی؟!» پاسخ داد: «اینها وظیفه هر زنیه! من که چیز زیادی ازش نخواستم. اگه دوستم داشت از پسش بر میاومد. زنِ زندگی نبود.» گفتم: «آره داداش حق با توئه. خوب کردی اومدی. فقط کاش زودتر میاومدی.»