نویسنده: علیرضا قراباغی
رستم در نخستین رویارویی با سهراب در میدان نبرد، او را هماوردی پرتوان، جوانی برومند و پهلوانی بیمانند ارزیابی میکند. جهانپهلوان که ترس را در میان ایرانیان دیده، پیش از هر چیز میکوشد به ترفندی سپاهیان را بیگزند کند. رستم دیده است که چگونه ایرانیان از هماورد طلبیدن این جوان هراسیدهاند و شکست خود را در فروافتادن سراپردهی کاوس دیدهاند. او خود نیز میپندارد شاید از این مبارزه پیروزمندانه سر بر نیارد و از همین روی، از برادرش زواره خواسته است که چشم از او برندارد و اگر او به خاک افتاد، پای در راه زابل گذارد. پس درخواست رستم برای رفتن به آوردگاهی بیآهو، پیش از هر چیز برای کاستن نگرانی ایرانیان و آرامش بخشیدن به همرزمان است. سهراب نیز پیروزمندانه دستها را به هم میساید و با خوارداشت پهلوانی که شنیده بهتازگی از چین آمده است، میگوید: «باشد، برویم! میپذیرم که هیچیک از سپاهیان دست به سلاح نبرند و به میدان نیایند، ولی نبرد ما چندان به درازا نخواهد کشید، زیرا تو گرچه اندامی نیرومند داشتهای، به دست روزگار از پای افتادهای و یک مشت مرا هم تاب نخواهی آورد.» رستم این جوان برومند را برانداز میکند و میگوید شعار دادن آسان است، ولی آیا به تلخی واقعیت هم اندیشیدهای؟
نگه کرد رستم بدان سرفراز
بدان بُرزبالا، رِکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوانمرد، نرم!
زمین سرد و خشک و سخن چرب و گرم!
دکتر کزازی دراینباره بهدرستی و زیبایی مینویسد: «خواست رستم از این سنجش در میان سخن و زمین آن است که همواره بهآسانی و به خواست دل میتوان سخن گفت و سخن میتواند پیوسته برای گوینده آن، چرب، شیرین و دلپذیر باشد؛ آنچه دلآزار و مایهی دشواری است، زمین است که چون پهلوان در برابر هماورد شکست آورْد و پشت بر آن سود، سردی و خشکی آن را خواهد آزمود». رستم در برابر خوارداشت جوان تورانی، به رجزخوانی میپردازد و میگوید:
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پَست کردم سپاه
تَبه شد بسی دیو در چنگ من
ندیدم بر آنسو که بودم، شکن
نگه کن مرا تا ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ!
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم، ستاره گُوای من است
به مردی جهان زیر پای من است
سهراب میشنود که هماوردش آب، خشکی، زمین و خورشید را گواه میگیرد که تاکنون در میدانهای گوناگون، چهها بر سر توران سپاه آورده است! این گفتهها با آنچه سهراب از هجیر شنیده، همخوانی ندارد. سهراب آنچنان ساده نیست که بپذیرد پهلوانی بارها با تورانیان درافتاده، ولی بهتازگی از چین آمده باشد و امیر دژ مرزی ایران، نام او را به ویر نداشته باشد!
چون آمد ز رستم چنین گفتوگوی
بجنبید سهراب را دل بر اوی
بدو گفت: کز تو بپرسم سَخُن
همی راستی باید افگند بُن
من ایدون گمانم که تو رستمی
هم از تخمه نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیام
هم از تخمهی سام نیرم نیام
که او پهلوان است و من کِهترم
نه با تخت و کام و نه با افسرم
رستم با دیدن برز و بالای سهراب، خود را برای مرگ آماده کرده و اطمینان ندارد که بتواند بر او چیره شود؛ ولی پذیرش مرگ برای جهانپهلوان دشوار نیست. او همچنان که در پیشنهاد رفتن به آوردگاهی بیآهو، خواسته است آهو و گزندی به ایرانیان نرسد، در پنهان نگهداشتن نام خود نیز به روزگار پس از کشته شدن خود میاندیشد. او که نماد امید و پایداری ایرانیان است، نام خود را به سهراب نمیگوید تا حتی اگر کشته شد، تورانیان از خاطره و نام او در هراس باشند و سهراب نپندارد دیگر در سپاه ایران، رستمی نیست که کاری بکند. سهراب نیز راز خود را پنهان نگه میدارد و نمیگوید فرزند رستم است، زیرا نگران است هماوردش پهلوان دیگری باشد و آنگاه کاوس به راز او پی ببرد و دیواری در برابر همراهی و یگانگی پدر و پسر برپا کند. سهراب هوشمندانه دریافته است که راز خود را تنها به رستم میتواند گفت. پس در پی آن است که تا پدر را نشناخته است، خود نیز پنهان بماند. غمنامهی سهراب، داستان همین ناشناختگیهاست که گرچه منطقی مینماید، ولی روح و جان انسانها را میفرساید.