بهار اصلانی- طنزنویس
در اردوگاه آشویتس قحطی آمده بود و برای اینکه از گرسنگی نمیریم بهناچار تهمانده غذای افسران اس اس را از سطل زباله پیدا میکردیم و میخوردیم. کارگران قلدرتر بازار سیاه فروش زباله در اردوگاه راه انداخته بودند. روی هر زباله قابل خوردن، با توجه به حجم آن، ارزشگذاری میکردند و در ازای دریافت سیگار، لباس و یا دمپایی، مثلاً یک سیب کرمخورده و گندیده، نصف یک گوجه کبابی که تنش قبلاً به تن کبابکوبیده برخورد داشته و یا دو قلپ شیر تاریخ گذشته را به کارگر دیگری میفروختند.
این روند ادامه داشت و آمار مرگومیر ناشی از گرسنگی کمی پایین آمده بود تا زمانی که یکی از افسران اس اس متوجه موضوع شد و گفت: «مگه ما مُردیم که همچین بیزینس پر سودی باید دست بخش خصوصی باشه؟ این طلای چرک سرمایه اردوگاهه.» بعد دستور داد درپوش سطل آشغالها را قفل زدند و هر کارگر موظف شد برای تهیه مایحتاج آشغالش به افسر مربوطه مراجعه کند. مشکل اینجا بود که نرخ زباله بهصورت تصاعدی افزایش مییافت. بهجایی رسیده بود که بابت لیس زدن درِ نوشابه، بو کردن آب شلغم و نگاه کردن به کف روی آب مرغ، کارگران علاوه بر دمپایی و لباسهایشان، موها و آمالگام دندانشان را هم تحویل افسران اس اس داده بودند.
رئیس اردوگاه در سخنرانی آخر هفته اعلام کرد: «طبق معمول به کوری چشم اردوگاههای همسایه، تدبیری در راستای اشتغالزایی اندیشیدیم. به ازای هر سطل زباله یک دربان در نظر گرفتیم، یک کتکزن ماهر برای جلوگیری از حمله گرسنگان به سطلهای زباله و همینطور تعدادی تفکیک کنِ مجرب جهت جداسازی زبالههای ارزشمند برای خودمون. تازه این تنها دستاورد ما نبوده، خزانه اردوگاه رو هم با فروش زبالههای قابل بازیافت به مراکز مربوطه مجدداً پر کردیم و اگه خدا بخواد دیگه میتونم با بودجه فعلی اون یونیفرم خوشگله که توی ژورنال ۲۰۲۱ دیده بودم رو برای خودم و آیفون ۱۳ رو برای پسرم بخرم. بعد نگاهی به کارگران لاغر، لخت و کچل اردوگاه انداخت و گفت: «میدونم دل تو دلتون نیست که من رو توی اون یونیفرم صورتی براقه که خالخالهای پشمی داره ببینید، پس بیشتر از این منتظرتون نمیذارم و میرم به مزونم زنگ بزنم.»