نویسنده: آریو راقب کیانی
ستاره صبح: نمایش «بک تو بلک» به نویسندگی و کارگردانی سجاد افشاریان این روزها در پردیس تئاتر شهرزاد روی صحنه میرود. در این نمایش علاوه بر سجاد افشاریان، مهدی زندیه و نیکو بستانی نیز بهعنوان بازیگر حضور دارند. نمایشنامه «بک تو بلک» قصه مواجهه آدمها با تنهایی و خلوت با درون خود است. متن پیش رو نگاهی منتقدانه به نمایش «بک تو بلک» به قلم آریو راقبکیانی، منتقد سینما و تئاتر است.
نمایش «بک تو بلک» به نویسندگی و کارگردانی سجاد افشاریان را هم میتوان مونولوگی محسوب کرد که سولی لوگ شده و هم سولی لوگی که بهصورت مونولوگ درآمده است. ازاینجهت که نمایش تک پرسوناژ گاهی با واگویه درونیات و درد و دلهای کاراکتر همراه میشود و گاهی هم این حدیث نفس گوییها به شکلی مستقیم مخاطب حاضر در سالن شهرزاد را نشانه میگیرد؛ بنابراین نمایش حالت بینابینی به خود میگیرد که درعینحال که میخواهد مخاطب را به بازی بگیرد، در تلاش است تا فاصلهاش را با مخاطب حفظ کند. نمایش «بک تو بلک» مملو از لحظاتی است که در آن به بازگویی سخنان و نقلقولهایی میپردازد که در راستای اصالت بخشیدن به صدا است تا شیء وارگری بازیگر و حتی حضور تماشاگر و لحظهمندیهای تک پرسوناژ را در تاریکیها نادیده میگیرد.
سجاد افشاریان در نقش علی بهعنوان تک بازیگر حاضر، روی صحنهای محصور و محاط شده در تقلا است که به آزادی و رهایی از بند وجودیاش برسد. حال میخواهد از روح و روانی تبعید شده در کالبد جسمانیاش باشد و یا تجسدی مجسم که در سلول انفرادی دوران به سر میبرد و حال به مرخصی آمده است.
طراحی صحنه این نمایش با کمینهگراییترین حالت ممکن به سمتی رفته است که کاراکتر علی با همراه شدن چهارپایهای چوبی، هم به شکلی سیزیف وار آن را بر روی دوش خود احساس کند و هم آن در قامت معشوقهاش، یعنی سرمه (با صدای نیکو بستانی) درمییابد و هم بهعنوان آخرین جایی برای تکیه کردن و زیستن که قرار است بهزودی از زیر پای او کشیده شود. چهارپایه با خواص صوریاش که به خود گرفته، همچون پارهای از بدن کاراکتر میشود که تداعیگر صلیب بر دوش کشیدن است. باآنکه در طراحی صحنه، رویکرد کمینهگرایی حاکم است، اما بازیگر با استقرارهای مختلف در تلاش است که در خلال میانپردهای لحظات نورانی و سیاهی و تیرگی، تنوع بصری متفاوتی ایجاد کند که هر کدام از این موقعیتها حس خاصی را به مخاطب القاء میکند. ازاینرو فقدان عناصر بصری و دکور در این نمایش باعث نشده است فضاسازی نمایش ویژگی تخت و خطی داشته باشند.
در همین راستا موقعیت کادربندی شده صحنه، تماشاگر را به فکر فرو میبرد که آن چیزی که زندان نامیده میشود، زندان درون است یا بیرون؟ و اینکه این شخصیت سرگشته چگونه میتواند از صداهای ذهنیاش یعنی سرمه و حیدر (با صدای مهدی زندیه) خلاصی یابد و یا به اسارت آنها درآید؟ شاید باید پرسش این سؤال را در کاستن و کاهش همهچیز در فضای صحنهای که میخواهد همهجا باشد و هیچ کجا نیز نباشد، به نفع دنیای اصوات جستجو کرد. صدای شخصیت غایبی مانند سرمه، حیدر و همه آدمهایی که با استفاده از صدای محیطی تبدیل به صدا شدهاند، رفتهرفته از حالت آبژه بودن خارج میشوند و بهمرور سوژههای اصلی روی این صحنه تهی شده میگردد. نمایش مصرانه میخواهد که تماشاگر را به فضای خلأ شده تاریکی کوچ دهد تا حس شنوایی و فعل گوش کردنش را به کار بندد و خودش را از فضاهای بیرونی ملموس جدا سازد. چند رویداد در این نمایش از آموزش موسیقی و خوانندگی تا عاشقپیشگی، از عروسی تا عزا، از تولد بوسه دختر علی تا مرگ علی طوری در کنار یکدیگر چیده شدهاند که برای همدلی با علی، باید هر چیز روی صحنه را بهغیراز سیاهی نادیده انگاشت!
این نمایش شاعرانه، با زبان تمثیلی سعی کرده است که بین زیستن در درون رحم مادر و سلول انفرادی پل بزند و به جمله «صداست که میماند» برسد. تماشاگر، کاراکتر علی را چون جنینی نارس درمییابد که در تقلا است به هر صدایی ازجمله صدای خودش که همچون خاکستر سیگار دود شده و به هوا رفته است، شکل دهد. به همین دلیل است که این کاراکتر شوریده حال از ابتدا تا به انتها در حال بازیابی چیستی وجود خودش در یک بی ذهنی خلسه وار و در خط سیر بیت «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر ننمایی وطنم» است؛ بنابراین ماهیت تنانگی هر چیزی در این بازی خیال و واقعیت که بهصورت حرفهای ذهنی درآمدهاند، با ابهام همراه میشود. حتی کالبد بازیگری که بالاپوش سفید بر تن دارد و شلواری سیاه بر پا، نمادی از تلاقی دو ضد رنگ را پدید میآورد که پای رفتن علی را به ظلمات گردی و رهایی از این سفیدی پوچ، سوق میدهد، حتی با قتل نفس بلوغ یافته و رجعت به دوران کودکی با تلنگری از تیتراژ برنامه علی کوچولو!