رمان «جانهای شعلهور» داستان زندگی مرد جوانی است به نام یعقوب. راوی رمان یعقوب است و یک روز تصمیم میگیرد تا خودش را به دیوانگی بزند. بعد از مدتی وارد یک آسایشگاه روانی میشود و آنجا با آدمهای جدیدی آشنا میشود. هر کدام از آن آدمها، مشکلات خاص خودشان را دارند. صفیعلیشاه که یک شازده قجری است و دائماً در حال کشیدن نقشه برای بردن قشون به سرحدات ایران و روسیه است، داراب که خیال میکند، نامرئی است، شیرعلی که فکر میکند تمام زنهای دنیا، یک روز با یک شاگرد شوفر میزنند به چاک جاده و فرار میکنند و... راوی دیوانه نیست و از دنیای بیرون از آسایشگاه به دنیای درون آسایشگاه پناه برده است. دنیایی که بیرون از دیوارهای آسایشگاه است او را رنج میدهد، میآزارد و به او میخندد. در کوچهپسکوچههای شهر، بچهها به دنبالش میافتند و با سنگ، پیشانیاش را میشکنند. گویی آسایشگاه روانی آخرین سنگر یعقوب است تا در برابر آدمهای بیرون از آسایشگاه که اتفاقاً خیلی هم ادعای عقل و منطق دارند، پناه بگیرد. صفیعلیشاه دائماً نشخوار خاطرات تبار قاجاریاش را میکند و مخاطب با شنیدن آن حرفها دوباره تاریخ را دوره میکند. پرداختن عهدنامه ترکمانچای، غارت سربازان روسی در شهرهای شمالی، ناکارآمدی حاکمان قاجاری و... همه و همه مخاطب را به فکر فرو می برد. چراکه ملتی که از تاریخ درس عبرت نمیگیرد باید دوباره آن را تجربه کند. رمان «جانهای شعلهور» نوشته سمیه کاظمی حسنوند را انتشارات روزگار، به تازگی منتشر و روانه بازار کتاب کرده است.