در چنددقیقهای که باقیمانده بود تا به کورههای آدم سوزی آشویتس برسیم به اتاق لوکوموتیوران رفتم تا آخر عمری یک تجربه متفاوت کسب کنم و تجهیزات قطار ندیده، از دنیا نروم. لوکوموتیوران تا مرا دید نطقش گل کرد و گفت: «من رو اینجوری نبین. این شغل اصلیام نیست. بازنشسته ناسا هستم. خرج و دخلم باهم جور نیست که اومدم روی این لگن کار میکنم. دختر دم بخت دارم. پسرِ دانشگاه آزادی دارم. زن مریض دارم، گوشتِ کیلویی دویستتومن رو از کجا بیارم بخرم براش ببرم سر سفره؟» گفتم: «ایبابا من فکر کردم این دیالوگِ مخصوصِ راننده تاکسیهاست.» گفت: «شما الان توی کاکپیت هم بری خلبان همینها رو بهت میگه. دیگه شرایطیه که برای همه است!»
گفتم: «دست رو دلم نذار. من اصلاً اومده بودم سفر که گُم بشم.» از جایش بلند شد تا چای بریزد؛ پرسیدم: «خطرناک نیست؟!» گفت: «مثلاینکه شما متوجه نیستی داری کجا میری! حالا فرقی هم نداره اینجا توی مسیر بمیری یا برسی آشویتس.» گفتم: «منطقیه! حالا این پدال دِدمن که باید سی ثانیه یکبار فشارش بدین که سلامتی و تمرکزتون محرز بشه رو نمیزنین، آلارم نمیده؟» گفت: «نه جانم من یه ربات طراحی کردم وقتهایی که خوابم خودش اون پدال رو فشار میده. اگه به هر دلیل کار نکنه هم اون آلارم رو قطع کردم، نگران نباش.» گفتم: «عاشق این مسئولیتپذیریام که نمونهاش توی جایجای مرزوبوم به چشم میخوره.» به دکمهای روی پنل اشاره کرد و گفت: «هر موقع منقلب میشی خودت اون دکمه قرمزه رو فشار بده.» دکمه را زدم و صدای سالار عقیلی پخش شد: «وطنم ای شکوه پابرجا!» گرم صحبت بودیم که صدای مهیبی شنیدیم. قطار تکان سختی خورد و متوقف شد. با وحشت پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «چیزی نیست. ضربهای بود که از خودی خوردیم. لابد مردم باز پیچومهرههای ریل رو بردن فروختن با پولش نون خریدن.»
دکمه قرمز را فشار دادم. گفت: «دیگه نگفتم بابت هر اتفاق روتینِ بی هیجانی دکمه رو بزنی که!»