یکی از وظایفمان در اردوگاه آشویتس حفر چالههای بزرگ بهعنوان گور جمعی بود. داشتیم کلنگ میزدیم و عرق میریختیم. یکی گفت: «خیلی خوشحالم که دارم اینجا با شما کار میکنم.» با تعجب پرسیدم: «چطور میتونی از شرایطی که داریم خوشحال باشی؟» گفت: «من توی زندگیم هرگز احساس ارزشمند بودن رو تجربه نکرده بودم. اعتیاد شدید داشتم. خانواده من رو در یک کمپ ترک بستری کرده بودن و هرروز یک سخنران انگیزشی برامون میآوردن که داراییهاش رو بزنه توی سرمون و فخر بفروشه. چهرهاش شبیه یکی از سرداران هخامنشی بود. برق کامپوزیت دندوناش چشممون رو میزد، برای همین به همهمون عینک جوشکاری میدادن. لباسهاش شبیه دمکنی بود و مدام ازمون میپرسید: «چطوری جون دل؟» اگه برقرار نبودیم شلاقمون میزدن تا برقرار شیم. یکبار توی زمستون ما نشئهها رو خیس آب کردن تا حساب کار دستمون بیاد. اون شب تا صبح سه تا از بهترین ساقیهای کمپ رو از دست دادیم.» گفتم: «یزیدی بوده طرف برای خودش! آخه هدفش از این کارها چی بود؟ مگه کسی میتونه اینجوری ترک کنه؟!» پاسخ داد: «ترک؟! نه دادا اون خودش تولیدکننده یک متاعی بود که میخواست ما مصرفکنندهها رو به اون عادت بده که بعداً از فروش جنسهاش سود کنه.» حالمون که بد میشد صورت تمساح مانندش رو مموش میکرد و میپرسید: «توچیچی میخوای؟ بیا پیش خودم من همه چی دارم.» به اینجای صحبتهایش که رسیدیم گور را کامل حفر کرده بودیم. با کامیون، جنازهها را آوردند و ریختند داخل چاله و افسر اساس با سوتش به ما اعلام کرد که باید چاله را پر کنیم. خیس عرق شده بودیم. دستانمان از درد بیحس شده بود. چاله را پر کردیم. داشتیم آخرین بیل خاک را میریختیم که افسر اساس دوباره سوت زد. گویا آدامس خرسیاش را در جیب یکی از جنازهها جاگذاشته بود. مجبورمان کرد دوباره چاله را بکَنیم و جیب جنازههای خاکآلود را یکییکی بگردیم تا آدامسش را پیدا کنیم. جیب پانصد جنازه را گشته بودیم و کلی قاقالیلی خوشمزهتر پیداکرده بودیم، اما هرکدامش را که نشان افسر اساس میدادیم پایش را به زمین میکوبید و لب ورمیچید و میگفت: «نوموخوااام. آدامس خرسی خودم رو موخوااام.» برگشتم تا به دوستم بگویم: «هنوز هم خوشحالی؟» که دیدم جنازه هیولایی با لباسی از پارچه دمکنی و چهرهای شبیه سرداران هخامنشی را در آغوش گرفته، زار میزند و طلب عفو میکند.