در اردوگاههای کار اجباری بهخصوص آشویتس، اصلاً مرسوم نبود کسی بتواند از اقوامش نامهای دریافت کند. به همین دلیل وقتی افسر اس اس گفت نامهای از پدر و مادرم رسیده قند توی دلم آب شد و پذیرفتم به مدت یک هفته پوتینهای بوگندویش را واکس بزنم و لکهای زردرنگ زیرشلواریاش را بشویم، با گرسنگی مفرط و انگشتهای بیجانم بعد از ناهارش ماساژش بدهم تا بپذیرد که نامه را بدهد بخوانم. نامه بوی خانه خودمان را میداد، بوی کتلتهای ته گرفته مامان. معذب بودم از اینکه افسر اساس خواسته بود نامه را با صدای بلند برایش بخوانم. شروع به خواندن که کردم معذبتر هم شدم. علت ارسال نامه توسط والدینم این بود که قصد داشتند اتاقم را بدهند به پدربزرگم و پاکت سیگارم را در کمد لباسهایم پیدا کرده بودند.
نوشته بودند در هر گورستانی که هستم بمانم و فکر بازگشت به خانه را از سرم بیرون کنم. پدرم طبق معمول پسر برادرش را زده بود توی سرم که شغل آیندهداری برای خودش دستوپا کرده و نانش در روغن است؛ البته اشارهای به پارتیبازی عمویم درروند استخدام پسرش با بهره هوشی 15 نکرده بود! در عوض من را مایه ننگ خانواده خوانده بود و تأکید کرده بود مبادا فرار کنم و به خانه بازگردم تا مجبور نباشند حداقل یارانهای که به من تعلق میگیرد را خرج خودم کنند و حضورم موجب افزایش مبلغ قبض برق نشود، چون در مدتی که نبودم پدرم کولر را خاموش نگهداشته بود.
در پایان هم مادرم تأکید کرده بود از هر قبرستانی که میتوانم تماس بگیرم و سال نو را به شوهرعمهام تبریک بگویم چون سراغم را میگرفته و پیگیر بوده که معدل لیسانسم بالاخره چند شده و بالاخره تصمیم به ازدواج دارم یا خیر.
نامه که تمام شد سرم را با خجالت بلند کردم و ناباورانه دیدم صورت افسر اس اس خیس از اشک است. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «خوب کردی به ما پناه آوردی. میدونم بد سرپرست تنهاتر است. یه تیم میفرستم برای قتلعام خانوادهات.» گفتم: «نه نه!! من دوستشون دارم! ما عادت داریم و اصلاً بدون زجر مکرر اونها من قادر به ادامه حیات نیستم.» افسر اس اس گفت: «بدبخت سندروم استکهلم گرفتی. برات جور میکنم بری تراپی!»