پروژه اسپری کردن داروی ضد شپش در اردوگاه آشویتس استارت خورده بود و من هم مسئول آرایش صفوف قربانیان بودم. کنترل آن جمعیت زیاد زیر آفتاب سوزان بسیار دشوار بود؛ بنابراین افسران اس اس دستور داده بودند که با توجه به کمبود نیرو، استثنائاً من هم همراهشان اجازه غذا خوردن دارم تا جان داشته باشم و بتوانم کمکشان کنم.
مراحل کار بهاینترتیب بود که قربانیان در صف طویلی پشت در اتاق یوزف مِنگِله منتظر میماندند، نوبتشان که میرسید لباسهایشان را درمیآوردند، در دیگ آب جوش میانداختند و وارد اتاق میشدند. پس از خروج از اتاق هم بایستی با ملاقهای چوبی لباسشان را مانند ماهی از دیگ آب در حال جوش شکار میکردند. موضوع این بود که لباس افراد یکشکل و یک رنگ بود و پیدا کردن لباس هر فرد توسط خودش تقریباً غیرممکن بود. این امر موجب شده بود که افراد پس از دریافت اسپری شپش مانند دلقکهایی با پاچه شلوار کوتاه یا آستینهای بلند در صف دیگری خارج شوند.
افسران اس اس که تسلطی بر روال کار نداشتند گمان میکردند کجوکوله شدن افراد از اثرات دریافت داروی ضد شپش است! این گمان وقتی شدت گرفت و بهیقین تبدیل شد که زمان صرف ناهار فرارسید. یکی از افسران روی میز دنبال کلید درِ اتاق غذاخوری میگشت که متوجه شد کلید به بازوی یکی از زندانیان چسبیده است. پسازآنکه گلولهای در مغز آن زندانی خالی کرد تا همه بدانند که عاقبت شیطنت چیست و درس عبرتی برای سایرین شود، وارد اتاق غذاخوری شدیم. افسران دنبال قاشق میگشتند و پیدا نمیکردند و نزد زندانیان مسئول آشپزخانه رفتند. در کمال ناباوری دیدند همه قاشقها به پیشانی و بازوهای زندانیان چسبیده است.
آشپز برای هم زدن غذا، قاشق را از زیر بغلش بیرون میکشید و پس از هم زدن آن دوباره قاشق را در زیر بغلش قرار میداد! افسر اس اس با لکنت از یکی از پیشخدمتها پرسید: «نمک دون فلزیها کجاست؟!» پیشخدمت گفت: «اینجا پیش منه قربان» و از داخل شلوارش نمکدان را بیرون آورد و به سمت افسر گرفت.
اگرچه استفاده از اسپری شپشکش برای همیشه در اردوگاه ممنوع شد و عده زیادی براثر گزش مکرر شپش و عفونتهای پوستی جان باختند، اما خوبیاش این بود که آن روز تنها روزی در تاریخ آشویتس بود که افسران اس اس سخاوتمندانه غذایشان را به زندانیها دادند و برای خودشان از بیرون باقالیپلو با ژله سفارش دادند.