نویسنده: علیرضا قراباغی
بلاهای سترگ و غمهای بزرگ، آدمیان را گرد هم میآرد و حتی دشمنان را وامیدارد دست در دست هم بگذارند و پابهپای هم در یک راه گام بردارند. گرچه انسان، گرگ انسان است و گاه میکوشد آنچه را با سود کوتاه مدتش همراه نباشد تباه سازد، اما دیدهایم که در گذرگاههای تند تاریخ، مردمان آگاه تباهی دیگران را به بهای سیاهی تمام جهان دنبال نکردهاند و به ناگزیر کینه را از دل ستردهاند و دست یکدیگر را به همکاری فشردهاند.
کسانی با خواستهای گوناگون، در این گرد آمدن شگردی به کار بردهاند تا در برابر درد مشترک، پایداری بیشتری به دست آورند و همچون دایرهای بر فشار بیرونی شکست آورند. از عصر یخبندان تا جنگ جهانی دوم، نشانههایی از این همراهیها میبینیم که جلوی نابودی بشر و فروپاشی تمدنها را گرفته است و ابلهترین جنگ افروزان نیز در برابر خطر پایان یافتن همهچیز، دست از ستیز برداشته و تخم امید را در دل آیندگان کاشتهاند. برای نمونه در جنگ ایران و توران در دوران کیقباد، زمانی که همگان میفهمند خشکسالی هر دو سو را بیگفتگو به کام نیستی میکشاند و جان ایرانی و تورانی را یکسان میستاند، به آشتی تن میدهند و به بازگشت به مرزهای پیشین گردن مینهند. مرگ سهراب نیز آن حقیقت ناگواری است که ناگهان بر سر همگان فرود میآید و هر دو سپاه را در برابر چرخ تهی مغز در کنار هم مینشاند. صحنه یکباره تغییر میکند و کسانی که به خون هم تشنه بودند، درد مشترک سوگ سهراب را فریاد میکنند:
بفرمود تا دیبه خسرَوان
بگسترد بر روی پور جوان
همی آرزو گاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
از آن دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمهی خویش بنهاد روی
به پردهسرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمهی دیبه از رنگ رنگ
همان تخت و پرمایه زین پلنگ
بر آتش نِهادند و برخاست عَو
همی گفت زار ای جهاندار نو!
همی ریخت خون و همی شاند خاک
همی جامهی خسروی کرد چاک
تورانیان به دشمنان چند لحظه پیش، اجازه میدهند به لشکرگاه آنان بیایند و با آتش زدن سراپرده سهراب و هرچه از آن پهلوان جوان بهجای مانده است، با او پدرود کنند. هر دو سرزمین هنوز آدابورسوم همانندی دارند که بخشی از آن آتش زدن خیمه، تخت و زین اسب شاهزادهی درگذشته است. هر دو سپاه سوگوارانه بر خاک نشسته و ناله سر دادهاند. شاید نمایشنامهنویس با نیاوردن «و» در بیت زیر، میان کاوس شاه و پهلوانان ایرانی فاصله میاندازد تا نشان دهد حتی در آن شرایط دشوار نیز ممکن است یک سیاستمدار از مهر و عاطفه عار داشته باشد.
همه پهلوانان کاوس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
ولی تهمتن چنین نیست و از پا درآمده و درهمشکسته است. بزرگان با گفتار و رفتار، درواقع دست و پای جهانپهلوان را به بند کشیدهاند تا به خود آسیب نرساند:
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد ازدرِ بند بود
فردوسی بزرگ نیز در این سوگ مشارکت میکند. او که در آغاز داستان، مرگ را بیداد خوانده بود، اکنون بر فلک بیبنیاد میتازد و بر سر چرخ تهی مغز فریاد برمیآورد:
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نِشیند کسی با کلاه
به خم کمندش رباید ز گاه
بازهم ترکیب جبر و نومیدی و اعتراض فروخفته را در کلام خردمند طوس میبینیم و به نظر میآید او بهجز خوشباشی یا رضا در برابر شیر خونخوارهی فلک، چارهای نمیشناسد:
چرا مهر باید همی بر جهان
بباید خرامید با همرهان
چو اندیشهی گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
اگر هست از این چرخ را آگهی
همانا که گشته است مغزش تهی
چنان دان کز این گردش آگاه نیست
ز چرخ برین بگذری، راه نیست
بدین رفتن اکنون بباید گریست
ندانم که کارش به فرجام چیست!
گرچه شاعر با ناتوانی در برابر سرنوشتی که زندگی را از قهرمانانش میگیرد، میگرید، ولی برای دریافت دیدگاه فردوسی خردگرا نباید به این اندرزها بسنده کرد. او در عمل شخصیتهای داستان را چنان میپرورد که تهمتن نهتنها آسیبی به تن خود نمیرساند، بلکه به زندگی همگان میاندیشد و بیدرنگ، جلوی پیشرفت جنگ را میگیرد.