روز جهانی عکاسی که هر سال در ۱۹ آگوست (۲۹ مرداد) برگزار میشود، فرصتی است برای جشن گرفتن و بزرگداشت هنر عکاسی و تأثیر آن بر زندگی و فرهنگ بشر است این روز یادآور قدرت تصویر در ثبت لحظهها، روایت داستانها و حفظ خاطرات است و فرصتی برای تقدیر از عکاسان حرفهای و علاقهمندان به این هنر فراهم میآورد. عکاسی، فراتر از یک حرفه، زبان جهانی ارتباط احساسات و بیان دیدگاههاست و روز جهانی عکاسی، یادآوری ارزش این زبان بصری در شکلدهی به نگاه ما به جهان است.
به مناسبت این روز سری به مجموعه فرهنگی برج آزادی زدیم که محمدعلی جدیدالاسلام عکاس صاحبنام تبریزی یکی از بزرگترین کلکسیونهای دوربین در ایران را گردآوری کرده است.
پدربزرگ محمدعلی جدیدالاسلام از مردم گرجستان و پیرو آیین یهود بود. روزگار اما مسیر زندگیاش را به تبریز کشاند؛ شهری که با حرفهی عکاسی در آن به کار و زیست پرداخت. در همان روزها دل به دختری زیبا بست؛ دلدادگیای چنان عمیق بود که برای رسیدن به وصال او، دین اسلام را برگزید. از همان زمان، برای خاندانش نام «جدیدالاسلام» را برگزیدند؛ نامی که نهتنها نشانی از تغییر آیین، بلکه یادگار پیوند عشق، ایمان و آغاز نسلی تازه شد.
پس از پایان کلاس ششم، پدرم که همیشه دلنگران آیندهام بود، گفت: «نمیخواهم وقتت در کوچهها بیهوده بگذرد، باید هنری، حرفهای در دست داشته باشی.» با همین اندیشه، مرا به عکاسی دوست قدیمیاش، احمد کیابخت، در تبریز برد. پدرم به آقای کیابخت گفت: «لازم نیست به او دستمزدی بدهی؛ همین که اینجا سرگرم باشد و کاری بیاموزد، خیالم آسوده است.»
اما آقای کیابخت از سر لطف، هر هفته پنجاه ریال ــ یا همان پنج تومان ــ به من میپرداخت. در طول پنج هفته، سکههای کوچک آن دستمزد جمع شد و سرانجام توانستم نخستین دوربینم را بخرم؛ یک «آگفا» به بهای دویستوپنجاه ریال.
شور و شوق آن خرید، خواب را از چشمانم ربوده بود؛ شبی تا سپیدهدم از خوشحالی در خود نمیگنجیدم. همین که آفتاب سر زد، بیآنکه فرصتی برای عوض کردن لباس پیدا کنم، با همان پیژامه و پیراهن خانه، برادرانم را به کوچه بردم و در روشنای نخستین پرتوهای صبحگاهی، اولین عکس عمرم را در سال ۱۳۴۳ از آنان گرفتم؛ عکسی ساده، اما برای من به یادماندنی و بیمانند. کارِ محمدعلی در عکاسی کیابخت تا مدتها به پای تشتک ظهور گره خورده بود. شیفتگیاش به عکاسی و جادوی چاپ، او را درگیر جهانی تازه کرد. چندی بعد، در زیرزمین خانه، با برپا کردن کرسی و کشیدن لحافی بر روی آن، برای خود تاریکخانهای دستساز ساخت و در همان تاریکی دلانگیز به تجربه و آزمون پرداخت.
سال ۱۳۶۲ اولین بار آتلیه عکاسی خود را راهاندازی میکند. چند تا از دوربینهای قدیمیاش را توی ویترین شیشهای میچیند. مردمِ تبریز که این دوربینها را میبینند، به وجد میآیند. شور و شوقِ مردم از دیدنِ این دوربینها، باعث میشود تصمیم بگیرد کلکسیونی از دوربینها را داشته باشد.
در مجموعهای که اکنون نزدیک به هزار دوربین را در خود جای داده است، از غولپیکرترین دوربینها، یعنی لارجفرمتها، تا ظریفترین و کوچکترینشان همان دوربینهای جاسوسی مینوکسی، کنار هم نشستهاند. خود او با لبخندی از خاطرهی خرید کوچکترینِ آنها یاد میکند: «برای به دست آوردن این مینوکسی بارها از تبریز به تهران رفتم؛ شش بار، بیوقفه. فروشنده هر بار سر باز میزد و بار آخر با نگاهی پر از تردید گفت: این دوربین ۳۵۰ دلار قیمت دارد، از توان تو خارج است. من همان دم جواب دادم: دلار میخواهی یا تومان؟»
در سال ۱۳۶۲ برای نخستین بار آتلیهی عکاسی خود را برپا میکند. چند دوربین قدیمیاش را در ویترینی شیشهای میچیند؛ دوربینهایی که با دیدنشان، چشمِ رهگذران تبریزی برق میزند و دلشان به شوق میتپد. همان شور و هیجان مردم است که او را برمیانگیزد تا به گردآوری کلکسیونی از دوربینها روی آورد.
هر بار که بازدیدکنندگان چشمشان به عکس استاد شهریار میافتد، بیدرنگ میپرسند: «این عکس را خودتان گرفتهاید؟» او با غروری آرام سر بلند میکند، از پشت پیشخوان آهسته پیش میآید و قاب عکس را با احترام بالا میگیرد. سپس با لبخندی از سرِ خاطره میگوید: «اینجا بود که به استاد گفتم؛ محکم و استوار بنشین، همچون کوهِ حیدربابا، سینهات را فراخ کن و نگاهت را به آسمان بدوز.» ذوقی بیمانند در چهرهاش میدود، انگار که این روایت را نخستین بار است بازگو میکند. با افتخار میافزاید: «این عکس در چندین کشور جهان چاپ شده است.»
همانطور که قاب عکس استاد توی دستانش است ادامه میدهد. خاطرهای دیگر از عکاسی استاد شهریار که محمدعلی هرگز از بازگو کردنش خسته نمیشود. میگفت: «بار نخست که برای عکاسی استاد رفتم، شش حلقه فیلم ۱۲۰ با خود برداشته بودم و با دوربین مامیا ۶۴۵ عکاسی کردم. فیلمها را برای ظهور و چاپ به لابراتوار دوستم سپردم. اما شاگرد تازهکارش فراموش کرده بود انتهای فیلمها را بچسباند و همهشان نور دیدند و سوختند.»
چندین بار استاد شهریار پیگیر عکسها شد و او از شرم، سر باز میزد. سرانجام حقیقت را گفت: «عکسها خراب شدهاند.» استاد با لبخندی پدرانه و در کمال آرامش، به ترکی پاسخ داد: «جانین ساغ اولسین، گل بیر دفعه دهساوا» (پسرم محمدعلی، سرت سلامت، بیا یک بار دیگر هم عکس بگیر).
محمدعلی با ذوقی کودکانه این جمله را برای بازدیدکنندگان بازمیگفت. شنوندهها هم که تا لحظهی اعترافش در دل، نگرانِ پایان داستان بودند، با شنیدن واکنش استاد، آسودهخاطر میشدند و بیاختیار میخندیدند. سپس آرام قاب را بر سهپایه مینشاند و به سوی آلبومها میرود. یکییکی ورق میزند و چهرهها را معرفی میکند؛ هنرمندان، شخصیتها، نامداران. در میان ورقها میگوید: «از بیش از هزار چهرهی مشهور ایران و باکو عکاسی کردهام.» نگاهِ بازدیدکنندگان پر از شگفتی است، گویی تازه دریچهای نو بر آنان گشوده شده باشد. شادیِ دیدار و آشنایی با او، همه را به وجد میآورد. گذشته از مقام هنریاش، مجذوب چهرهی دلنشیت او نیز میشوند؛ موی سپید و آراستگیاش که در کنار وقار، به او هیبتی دوستداشتنی بخشیده است. از دانشجویان عکاسی گرفته تا گردشگران داخلی و خارجی، همه مشتاقاند در کنارش بایستند و عکس یادگاری بگیرند.