با این همه، آنچه از دستبرد زمان و دزدان در امان مانده، یاد و تصویر جاودانهای است از «تمدن زنده نپال» که هنوز در ذهنم میبینم:
• کوچهپسکوچههای کاتماندو، پر از سنگتراشیها و چوبتراشیها، مجسمههای مقدس و دستفروشان با پارچههای تبتی و بافتنیهای رنگین از پشم یاک.
• گاوهای مقدس که آزادانه در خیابانها میگشتند و سگهای لاغری که مردم برایشان جلیقههای بافتنی پوشانده بودند تا از سرما نجات یابند.
• کتابفروشیهای متعدد و بزرگ، غذاهای خوشرنگ، و لبخند مردمانی که همواره میان فقر و امید در نوسان بودند.
در کاتماندو، صبحی را به یاد دارم که در آستانه یک مغازه موبایلفروشی، سگی لاغر خفته بود. رهگذران یکییکی از روی او میپریدند تا مبادا آرامشاش را برهم زنند؛ مغازهدار هم او را مهمان خدا میدانست. آنجا بود که فهمیدم حیوانات در نپال همسفر انسان و بسیار محترم هستند.
اکنون، وقتی خبرهای نپال را میخوانم، همان سرزمینی را میبینم که در دل خود هم معبد کوماری و الهه زنده دارد و هم زخمی عمیق از فقر و خشم. در روزهایی نهچندان دور، دولت نپال برای بستن دهان نسل نو، دسترسی به شبکههای اجتماعی چون فیسبوک، توییتر و یوتیوب را ممنوع کرد. اما جوانان، فرزندان همان کوچهها و معابد، تاب نیاوردند. اعتراضها آغاز شد و خون بر سنگفرشها نشست؛ دستکم ۲۱ نفر جان دادند.

مردم در کمتر از یک شبانهروز، دبیرخانه دولت، دیوان عالی، کاخ ریاستجمهوری و خانههای سیاستمداران را به آتش کشیدند. ارتش وارد میدان شد؛ نهادی که هنوز در میان نپالیها حرمت دارد. و در نهایت، نخستوزیر اولی استعفا داد و ممنوعیت شبکههای اجتماعی لغو شد.
برای من، نپال همیشه سرزمین زنگهای بیپایان، گاوهای رها، و چهرههای خسته اما زیبا خواهد ماند. اما امروز، آن زنگها با صدای فریاد نسلی تازه درهم آمیخته است؛ نسلی که میان ویرانههای رنج گذشته و امید آینده، سرود تغییر سر میدهد.
.jpeg)